يادداشت‌هاي روزانه‌ي يك آشغال

ايليا ديانوش
ilia_dianoush@yahoo.com

روز اول : جامعه آشغالي
يك سطل آشغال يك خانواده كوچك از اجتماع بي‌مصرف هاست، اما محل جمع آوري زباله ها يك جامعه زايد بزرگ است. من امروز به اين مرداب درندشت آورده شدم و براي هميشه از حركت باز ايستادم. من براي آمدن به اينجا هيچ مقاومتي از خودم نشان ندادم ، اصلاً با پاي خودم به اينجا آمدم. وقتي به خودت اجازه مي‌دهي كه انتخاب يك زباله‌گرد باشي، بي‌شك هويت يك آشغال را پذيرفته‌اي. اين همه قضيه است و مساله اين است كه كسي توجه نمي‌كند كه لجني كه از سرش گذشته يك وجبش با صد وجبش صد درجه توفير دارد. براي من هم كه در عمق صد وجبي گنداب مثل زالويي در خود مي‌لولم، تسليم ساده‌ترين و كيف آورترين راهي‌ست كه پيش پاي خود مي بينيم، شايد به همين دليل است كه امروز هيچ احساسي در خود نمي‌يابم و در اين باتلاق يله و بي خيال لحظه به لحظه بيشتر فرو مي روم و جمعيت زباله ها آزارم نمي دهد .

روز دوم : غير قابل تجزيه
ديروز واقعا روز خوبي بود، بهترين روز زندگي من. داغ بودم و هيچ چيز را نمي‌فهميدم . اما امروز بدترين روز زندگي من است، من يك زباله غير قابل تجزيه هستم و اين خيلي دردآور است . كاش همه چيزم تجزيه مي‌شد، كاش مي‌توانستم اصلا نباشم. اما؛ اما زباله هاي قابل تجزيه هم چيزي براي باقي گذاشتن دارند: روح؛ روح اشيا فنا ناپذير است و اين روح است كه از بين نمي‌رود و زجر مي‌كشد.

روز سوم : در دايره قسمت، ته‌مانده سيگاريم
اينجا محيط عجيبي‌ست. وقتي به زباله‌ها نگاه مي‌كنم، احساس مي‌كنم از روز اولي كه به عنوان يك شيء هستي يافته اند، زباله‌گي روي پيشاني‌شان حك شده بوده است. اينجا پر از تراژدي‌ست؛ تراژدي قوطي يك نوشابه، تراژدي پوست يك موز، تراژدي يك دستمال كاغذي، تراژدي چوب يك بستني. اما من به عنوان يك آشغال، حتا به اندازه يك ملودرام شكست هم جلب نظر نمي‌‌كنم، چه برسد به يك تراژدي. دلم مي‌خواست مثل يك نوار بهداشتي از اول با ماهيت يك آشغال به وجود مي‌آمدم. نوار بهداشتي هامارتياي بسيار قوي‌اي دارد. مصرفش اين است كه بي‌مصرف شود و دورش بيندازند. اما من؛ من بيشتر به ته‌مانده يك سيگار مي‌مانم. يك ته‌سيگار كه نوي نو ست، اما دور انداخته شده، چون ديگر به كار نمي‌آيد. افتخاري هم با خود ندارد، نه افتخارات زباله‌هاي بيمارستاني را كه ادعا مي‌كنند روزي حيات‌بخش بوده اند، نه افتخار كاندوم‌هاي مصرف شده را كه مدعي اند براي مصرف‌كنندگانشان آرامش‌بخش بوده اند و براي محتوياتشان نجات‌بخش.

روز چهارم : بازيافت
زماني فكر مي‌كردم بدترين كاري كه مي‌تواند در حق من انجام گيرد ترحم است، اما امروز دانستم كه بازيافت از ترحم هم بدتر است و با تمام وجود آرزو كردم كه مرا براي بازيافت نبرند. اين يعني كه من اينجا هم راحت نيستم، چون هنوز هم مي‌توانم آرزو كنم و اين نشان از نگراني من است. اينجا بهشت نيست، چون تمام نقطه‌ضعف‌هاي من با من اند و در من نفس مي‌كشند و همه اين‌ها به‌خاطر امكان بازيافت است. من نمي‌خواهم بازيافت شوم و يك بار ديگر پروسه زباله شدن را طي كنم. اين يك دور باطل است. اين كه آشغالي براي ديگران « طلاي كثيف » باشد، ژرف‌ترين جاي بدبختي‌ست. آنها حتا به توي آشغال هم رحم نمي‌كنند، كثيفي تو نه تنها آنها را از رو نمي‌برد، بلكه بيشتر به طمع مي‌اندازد؛ چون آساني، آسانتري و آسانتريني. اينجاست كه يك آشغال حالش از خودش هم به هم مي‌خورد.

روز پنجم : مي‌سوزم كه نسوزم
بي‌صبرانه منتظرم كه مرا آتش بزنند. اگر سرگرم سوختن باشم، سوزش غير‌‌قابل تحمل اين تنهايي را كمتر احساس مي‌كنم و اگر خاكستر شوم، اگر همه با هم خاكستر شويم، ما هم لحظه‌اي لذت وحدت را خواهيم چشيد، هرچند كه تاريخ مصرف آن تا قبل از وزش باد باشد و هر چند كه پس از طوفان حسرت‌خوار شويم.
با‌مصرف‌ها ارتباط عجيبي با هم دارند، هر چقدر هم از هم دور باشند، با هم در ارتباطند، براي هم مصرف دارند و همديگر را جذب مي‌كنند. اما بي‌مصرف‌ها نه تنها با هم ارتباطي ندارند، بلكه همديگر را دفع هم مي‌كنند. حتا وقتي در گودال‌هاي بزرگ آشغال كنار هم جمعشان مي‌كني، باز هم ربطي به هم ندارند و همين است كه تنهايند. آتش اكسير نيست، اما مسكن است. دلم نمي‌خواهد بازيافت شوم، اما دلم مي‌خواهد پس از خاكستر شدن، دوباره قابل اشتعال شوم و باز هم بتوانم بسوزم. بسوزم كه از تنهايي نسوزم.

روز ششم : درد يك زايمان
امروز در يك قدمي هويت واقعي خودم قرار گرفتم. چيزي نمانده تا خودم را كاملا بشناسم. امروز جنس خودم را پيدا كردم. من از جنس آشغال‌هايي هستم كه نمي‌خواهند بپذيرند كه آشغالند، كه معتقدند نخاله نيستند، معتقدند مصرف دارند اما بي‌مصرف تلقي شده‌اند. اينجا زباله‌هايي هستند كه روند آشغال شدن را طي نكرده‌اند، پرمصرف‌اند اما مثل يك چيز بي مصرف كنار گذاشته شده‌اند، مثل يك آشغال دور انداخته شده‌اند و اين وحشتناك‌ترين و دردناك‌ترين چيزي‌ست كه من تا به امروز ديده ام. چون وقتي چيزي مدتي با آ‎شغال‌ها و خاكروبه‌ها يك جا بماند، بو مي‌گيرد و بوي تعفنش بالاخره به بي‌مصرف‌شدن محكومش مي‌كند، حتا اگر آن چيز شيشه خوشبوي يك ادوكلن باشد. اينجا يك كتاب هست كه مي‌تواند هزار دست ديگر هم بچرخد و هزار بار ديگر هم خوانده شود. من خيلي مثل او هستم، گرچه ديگر حرفي براي گفتن ندارم، اما روحم تجزيه نمي‌شود. سوختن را به طلاي‌كثيف‌بودن ترجيح مي‌دهم. اضافه نمي‌كنم كه تحمل تنهايي را هم ندارم، چون متمايزم نمي‌كند، همه آشغال‌ها از تنهايي بيزارند و از اين كه كثرتشان در اين جامعه متعفن به وحدت نمي‌ رسد، آزار مي‌بينند.

يادداشت روز آخر
روزي كه به اينجا آمدم، فكر مي كردم ديگر حرفي براي گفتن ندارم و امروز احساس ورشكستگي مي‌كنم، چون وقتي به اولين روز آشغال‌شدنم فكر مي‌كنم، حظي درآن نمي‌بينم. فقط سايه شومش روي سرم سنگيني مي‌كند و بدترين خطا، خطايي‌ست كه وقتي به آن فكر مي‌كني، اصلا دلت غنج نرود، اشتباهي كه يادآوريش تنها حالت را متهوع كند و از خودت بيزارت كند. من به آشغال‌ها پيوستم، چون فكر مي‌كردم حرفي براي گفتن ندارم. درست فكر مي‌كردم اما بي‌خبر بودم، شايد هم بي خبر و بي‌توجه. بي‌توجه به اين كه اگر حرف گفتني ندارم، حرف نگفتني بسيار دارم واين يعني اين كه من ذاتا مصرف دارم، هرچند كه بي مصرف به نظر برسم. من حرام نيستم گرچه تا ذره آخر حرامم كرده باشند. من جايي براي برگشتن دارم كه هيچ آشغالي ندارد. من مي‌توانم به خودم برگردم و اين خاصيت انسان است. من بر‌خواهم گشت و چون با قلم و كاغذم بر‌خواهم گشت، جامعه پرمصرف‌ها نا گزير از تكريم من است.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30802< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي